قصه ها و ترانه های صلاح الدین احمد لواسانی _ بابا احمد

ترانه ها و قصه های کودکانه صلاح الدین احمد لواسانی

روزه روباه - قصه کودک

بابا احمد
قصه ها و ترانه های صلاح الدین احمد لواسانی _ بابا احمد ترانه ها و قصه های کودکانه صلاح الدین احمد لواسانی

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

روزه روباه - قصه کودک

 

 

 

 قصه و نقاشی : صلاح الدین احمد لواسانی
 
یکی بود و یکی نبود غیراز خدای مهربان هیچکس نبود . روزی و روزگاری، روباه که بسیار گرسنه بود برای رفع گرسنگی خود شروع به جستجوی غذا کرد.
روز رو به پایان بود. روباه هر چه بیشتر می گشت نتیجه کمتری بدست می آورد. دیگر خورشید خانم داشت خودش را پشت کوه های سر بفلک کشیده پنهان می کرد ، که چشم روباه به دیوار بلند یک باغ افتاد.
با خود گفت : مقداری میوه آبدار بهتر از هیچی است. باید وارد باغ بشوم و دلی از عزا در بیاورم.
روی دیوار ، شاخه های پر میوه درختان حسابی دهانش را آب انداخته بود.  اما بازهم مشکلی بزرگ سر راهش بود. او هر چه می گشت راهی برای ورود به باغ پیدا نمی کرد. باز هم داشت مایوس می شد . که چشمش به یک سوراخ راه آب کوچک افتاد. بزور سرش را از سوراخ وارد باغ کرد. باغ نگو ، بهشت بود. میوه های رنگارنگ و آبدار و شیرین .... دیگر طاقت و تحمل نداشت. خواست به زور وارد باغ شود ، که در میانه راه گیر افتاد. ای وای ....... حالا نه راه پس داشت و نه راه پیش.
روباه شکمو و گرسنه قصه ما ، چند روز در میان همان سوراخ گرفتار بود. دیگر حس و نایی نداشت و حسابی لاغر شده بود. او بار دیگر تلاش کرد که با یک فشار بدن ضعیف و لاغر خود را  داخل باغ بکشد . و خوشبختانه این بار موفق شد.
دیگر سر از پا نمی شناخت. به سمت درختان رفت و از هر کدام میوه های رسیده تر و آبدار را از شاخه ها جدا می کرد و می خورد. در این میان بعلت عجله شاخه های زیادی را هم شکست و بر زمین انداخت . چند روزی به همین ترتیب گذشت و روباه دوباره چاق و فربه شد. حتی چاق تر از روز اول.
با خود گفت بی خیال بیرون باغ . من همین جا خواهم ماند و تا پایان عمر از این نعمت های خدا دادی استفاده خواهم کرد.
اما این وضع هم خیلی ادامه پیدا نکرد. یک روز باغبان که برای سرکشی به باغ آماده بود. متوجه شکسته شدن شاخه های تازه درختان شد. و فهمید که غریبه ای وارد باغ شده و به تخریب آن مشغول است .
او تصمیم گرفت در باغ بماند تا غریبه خرابکار را به نتیجه اعمالش برساند . روباه که متوجه حضور باغبان و سگش شده بود. در گوشه ای از باغ در حفره ای پنهان شد و جرات نکرد بیرون بیاید. بدین ترتیب او با وجود آن همه میوه خوشمزه و گوارا ناچار شد روزه اجباری بگیرد .
و این روزه آنقدر ادامه پیدا کرد، تا روباه به اندازه ای لاغر شد که به همان صورتی که وارد باغ شده بود از آن خارج شد.
پایان

موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک

تاريخ : سه شنبه 19 فروردين 1399 | 23:51 | نویسنده : بابا احمد |

مرغ با هوش - قصه کودک

 
 
 
 

 یکی بود و یکی نبود. غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس نبود. یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، مثل همه روزهای گذشته دیگر خروس روی صخره ای پرید و سه بار با صدای بلند قوقولی قوقو کرد. سپس در حالیکه از روی صخره پایین می اومد گفت:اکنون خورشید طلوع خواهد کرد و زندگی دوباره آغاز خواهد شد. وگلها شکوفا می گردند .

 پس از این حرف خورشید از پشت کوه های بلند پیدا شد.

یکی از مرغها گفت : من با گوشهای خودم شنیدم و با چشم های خودم دیدم که وقتی قوقولی قوقو کردی خورشیددر آسمان طلوع کرد.

خروس فریاد زنان جواب داد : قوقولی قوقوی من انرژی زیادی لازم دارد ، تا به خورشید برسد و او را بیدار کند. پس شما باید غذای بیشتر و مقوی تری برای من تهیه کنید ، وگرنه از این به بعد خورشید را بیدار نخواهم کرد. شما در تاریکی فرو خواهید رفت .

با این تهدید مرغها بطرف مزرعه رفتند تا غذای مورد نیاز خروس را تامین کنند. در این میان یکی از مرغها که بسیار باهوش بود . با خودش فکر کرد ، که باید حیله ای در کار باشد.

پس رو به خروس کرد و گفت : من حاضر نیستم غذایی را که با زحمت بسیار بدست میاورم به تو بدهم و مطمئن هستم که حقه ای در کار تو هست.

 

 


موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 18 فروردين 1399 | 23:4 | نویسنده : بابا احمد |

پشیمانی اسب - قصه کودک

 
 
 
 
 
 

يكي بودو يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود .
در گذشته هاي خيلي ، خيليدور ، آن زمان كه هنوز انسان بطور كامل چنگ به زمين نيانداخته بود و زمين پوشيده ازشهر هاي بزرگ و اختراعات و ابتكارات امروزي نبود . و مردم پياده و يا حداكثر باكالسكه به اين طرف و آن طرف مي رفتند . اسب اين حيوان زيبا و نجيب و قدرتمند دردشتهاي وسيع و بزرگ كه سرشار از طراوت و زندگي بود . روزگار مي گذراند.
جان و تناسب سرشار از لذت مي شد وقتيكه با سرعت در اين دشت ها مي دويد . وغرور تمام وجودشرا مي گرفت آن زمان كه بعد از يك دويدن سريع با افتخار و غرور ، سينه را جلو داده وبراي خنك كردن تن خيس از عرقش در ميان يونجه هاي خيس دشت يورتمه مي رفت.
اسبفارق از هر انديشه بد روزگار را اينچنين سپري ميكرد . تا اينكه يك روز چشم بازرگانيبر او افتاد . در يك لحظه فكري مانند برق از مغزش عبور كرد.
او با خود گفت : خوب مي شد اگر مي توانستم اين حيوان را گرفته و در خدمت خود قرار دهم .
.......

 


موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 28 اسفند 1398 | 17:14 | نویسنده : بابا احمد |

کبوتر سفید - قصه کودک

 
 
 
 

كبوتر سفيد

بروایت

صلاح الدین  احمد لواسانی

( بابا احمد )

 

يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گوشهاي از اين دنياي بزرگ و پر ماجرا و در ميان دشتي سر سبز و خرم كه پر بود از گلهايزيبا و رنگارنگ و نهر آبي از ميان اين دشت مي گذشت . يك كبوتر صحرايي با دختركوچكش زندگي خوب و بي دردسري را سپري مي كردند..
يكي از روزها كه كبوتر مادر ،مثل همه روز هاي ديگه . براي تهيه آب و دانه از لانه خارج شده بود. وقتي با دست پر به خانه برگشت متوجه شد . جوجه سفيد و قشنگش در لانه نيست. غصه تمام وجودش رو در برگرفت .ابتدا با خود فكر كرد ممكن است . كسي آن را از لانه دزديده باشد . اما بزوديمتوجه شد. لانه بدون كوچكترين تغييري . دست نخورده باقي مانده. پس احتمال آمدن يكشكارچي و بردن فرزند دلبندش منتفي بود. پس به بيرون لانه پرواز كرد و در اطراف لانه به جستجوي او پرداخت. اما بازهم خبر و اثري از دختر كوچكش نيافت پس ناراحت و غمگين شروع به پرواز در دشت كرد تا شايد بتواند اثري از او بيابد. پرواز زياد خسته اشكرده بود و نياز به نوشيدن كمي آب داشت. پس در كنار نهر به زمين نشست و قدري آبخورد. . اكنون كه تشنگي اش برطرف شده بود. دوباره از فكر سرنوشت نامعلوم فرزندش كه اكنون تشنه و گرسنه در دشت به هر سو مي رفت. اشگ در چشمانش حلقه زد و قطره اي از آن در آب نهر افتاد 

.......


موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 28 اسفند 1398 | 16:46 | نویسنده : بابا احمد |

بلبل کوچک آوازه خوان - قصه کوتاه

 
 
 
 
 

يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . روزها ي روشن وشاد مي گذشتند و هر شب چه مهتابي و چه بي ماه با هزاران هزار ستاره درخشانش كه برباچادر سياهش پاشيده بود ،، عبور زندگي رو زمزمه ميكرد ...... هر طلوع ، بامدادي تازهبود براي وفا و خانواده اش ........ و باغ همه زندگي آنها .
وفا صداي زيباييداشت كه نسل به نسل به او رسيد ه بود . خانواده او آنقدر مشهور بودند كهكمتر كسيبود كه با نام و آوازه آنها آشنا نباشند.
باغ بزرگ و خرمي كه وفا در آن زندگي ميكرد ، اگر نگوييم بيشتر كه در همان حد معروف و زبانزد همگان بود .
باغي پرازدرختان ميوه و گلهاي رنگارنگ .............. درختان ، زيتون ، پرتقال ، انار ،سيب و ليمو ....... و گلهاي ياسمن ، نيلوفر ، شقايق و زنبق جاي جاي باغ رو بهتابلويي زيبا تبديل كرده بودند .
وفا اين خانه را كه پشت در پشت همه پدرانش درآن بدنيا آمده و زندگي كرده بودند بسيار دوست داشت و حاضر نبود حتي لحظه اي از آندور شود.
يك روز صبح وقتي مانند هميشه . براي تماشاي طلوع خورشيداز خواب بيدارشده بود. صدايي آرام و مهربان را شنيد كه نام او را مي خواند. وفا .......... وفا .........
وفا دوستانه اما متعجب پرسيد: تو كه هستي ؟....
صدا گفت : سلام
وفا پاسخ داد و دوباره پرسيد تو كه هستي ؟

.........


موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 28 اسفند 1398 | 16:17 | نویسنده : بابا احمد |

قفس طلایی - قصه کودک

 
 
 
 
 

يكي بود ويكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گذشته هاي نه چندان دور و نهچندان نزديك ، در كنار جنگلي سر سبز و خرم ، دختركي زندگي مي كرد اسم اين دختر كوچكمريم بود. پدر و مادر مريم براي دو سه روزي به شهر رفته بودند. تا مقداري وسايللازم براي نوزاد جديدي كه در راه داشتند تهيه كنند. اونها به مريم سفارش كرده بودند . كه مراقب خودش باشه و توي اين مدت به جنگل نرود.
اما اون بدون اينكه گوش بهتوصيه پدر و مادرش بكنه ، صبح كه از خواب بيدار شد. تصميم گرفت براي گشت و گذار بهجنگل بره. پس دست و صورتش رو آبي زد ، مقداري خوراكي برداشت و جاده باريكي رو كهكنار خانه شان بود گرفت و رفت.
مناظر زيباي جنگل حسابي هوش وحواسش رو برده بود . و تنها وقتي به خودش اومد كه متوجه شد گمشده و راه بازگشت به خانه رو نمي تونه پيدابكنه. بغض گلوش رو گرفته بود با خودش مي گفت اي كاش به حرف پدر و مادرم گوش مي كردمو به جنگل نمي اومدم .اما ديگه براي پشيماني دير شده بود. كنار درختي نشست و به اونتكيه داد و سرش رو توي دستش گرفت و زد زير گريه. با خودش ميگفت: ديگه هرگز پدر ومادرش و نخواهد ديد.

..........


موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 28 اسفند 1398 | 15:5 | نویسنده : بابا احمد |
گیلان زیبا _ ترانه خانواده
آدم برفی - ترانه کودک
بی بی حنا - ترانه کودک
پسره می خواد آقا بشه - ترانمه کودک
دختر دختره - ترانه کودک
خانه دوست کجاست ؟ - ترانه نوجوان
چهار شنبه سوری - ترانه کودک
خروسه میگه قوقولی قوقو - ترانه کودک
فصل بهاره - ترانه کودک
چهچه بلبل - ترانه کودک
آسمون غرومبه - ترانه کودک
پرستار - ترانه کودک
موش و گربه - ترانه خردسال
بادبادک - ترانه خردسال
هفت سین - ترانه کودک
چیک چیک بارون _ یلدا ستایش
روزه روباه - قصه کودک
مورچه زبر و زرنگ _ ترانه کودک
یک - دو - سه - چهار _ ترانه کودک
مرغ با هوش - قصه کودک
توی باغ بی بی جون - خانواده
پروانه خیالم - ترانه کودک
قورباغه سبز - ترانه کودک
پشیمانی اسب - قصه کودک
کبوتر سفید - قصه کودک
بلبل کوچک آوازه خوان - قصه کوتاه
قفس طلایی - قصه کودک
جشن ترانه ها ترانه همه خانواده
صندوق جادویی - ترانه کودک
رنگین کمان رنگها - ترانه خانواده
جشن تولد - ترانه خانواده
بازی گرگم به هوا - ترانه خانواده
هزاران آفرین - ترانه کودک
مادر بزرگ مهربون - ترانه کودک
خاطرات بچگی - ترانه خانواده
طبیعت زیبا - ترانه کودک
حاجی فیروز - ترانه خانواده
نقاشی قشنگم - ترانه کودک
باران در آبادی - ترانه کودک
خورشید زیبا - ترانه کودک
پیشی میو - ترانه خردسال
توپ رنگارنگ - ترانه خردسال
ببئی میگه - ترانه خردسال
گنجیشک کوچیک - ترانه خردسال
ماهی قرمز رنگ - ترانه کودک
پدر بزرگ - ترانه کودک
مادر می بافه - ترانه کودک
قصه ها و ترانه های صلاح الدین احمد لواسانی _ بابا احمد
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.