موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک
.jpg)
یکی بود و یکی نبود. غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس نبود. یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، مثل همه روزهای گذشته دیگر خروس روی صخره ای پرید و سه بار با صدای بلند قوقولی قوقو کرد. سپس در حالیکه از روی صخره پایین می اومد گفت:اکنون خورشید طلوع خواهد کرد و زندگی دوباره آغاز خواهد شد. وگلها شکوفا می گردند .
پس از این حرف خورشید از پشت کوه های بلند پیدا شد.
یکی از مرغها گفت : من با گوشهای خودم شنیدم و با چشم های خودم دیدم که وقتی قوقولی قوقو کردی خورشیددر آسمان طلوع کرد.
خروس فریاد زنان جواب داد : قوقولی قوقوی من انرژی زیادی لازم دارد ، تا به خورشید برسد و او را بیدار کند. پس شما باید غذای بیشتر و مقوی تری برای من تهیه کنید ، وگرنه از این به بعد خورشید را بیدار نخواهم کرد. شما در تاریکی فرو خواهید رفت .
با این تهدید مرغها بطرف مزرعه رفتند تا غذای مورد نیاز خروس را تامین کنند. در این میان یکی از مرغها که بسیار باهوش بود . با خودش فکر کرد ، که باید حیله ای در کار باشد.
پس رو به خروس کرد و گفت : من حاضر نیستم غذایی را که با زحمت بسیار بدست میاورم به تو بدهم و مطمئن هستم که حقه ای در کار تو هست.
موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک

يكي بودو يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود .
در گذشته هاي خيلي ، خيليدور ، آن زمان كه هنوز انسان بطور كامل چنگ به زمين نيانداخته بود و زمين پوشيده ازشهر هاي بزرگ و اختراعات و ابتكارات امروزي نبود . و مردم پياده و يا حداكثر باكالسكه به اين طرف و آن طرف مي رفتند . اسب اين حيوان زيبا و نجيب و قدرتمند دردشتهاي وسيع و بزرگ كه سرشار از طراوت و زندگي بود . روزگار مي گذراند.
جان و تناسب سرشار از لذت مي شد وقتيكه با سرعت در اين دشت ها مي دويد . وغرور تمام وجودشرا مي گرفت آن زمان كه بعد از يك دويدن سريع با افتخار و غرور ، سينه را جلو داده وبراي خنك كردن تن خيس از عرقش در ميان يونجه هاي خيس دشت يورتمه مي رفت.
اسبفارق از هر انديشه بد روزگار را اينچنين سپري ميكرد . تا اينكه يك روز چشم بازرگانيبر او افتاد . در يك لحظه فكري مانند برق از مغزش عبور كرد.
او با خود گفت : خوب مي شد اگر مي توانستم اين حيوان را گرفته و در خدمت خود قرار دهم .
.......
موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک

كبوتر سفيد
بروایت
صلاح الدین احمد لواسانی
( بابا احمد )
يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گوشهاي از اين دنياي بزرگ و پر ماجرا و در ميان دشتي سر سبز و خرم كه پر بود از گلهايزيبا و رنگارنگ و نهر آبي از ميان اين دشت مي گذشت . يك كبوتر صحرايي با دختركوچكش زندگي خوب و بي دردسري را سپري مي كردند..
يكي از روزها كه كبوتر مادر ،مثل همه روز هاي ديگه . براي تهيه آب و دانه از لانه خارج شده بود. وقتي با دست پر به خانه برگشت متوجه شد . جوجه سفيد و قشنگش در لانه نيست. غصه تمام وجودش رو در برگرفت .ابتدا با خود فكر كرد ممكن است . كسي آن را از لانه دزديده باشد . اما بزوديمتوجه شد. لانه بدون كوچكترين تغييري . دست نخورده باقي مانده. پس احتمال آمدن يكشكارچي و بردن فرزند دلبندش منتفي بود. پس به بيرون لانه پرواز كرد و در اطراف لانه به جستجوي او پرداخت. اما بازهم خبر و اثري از دختر كوچكش نيافت پس ناراحت و غمگين شروع به پرواز در دشت كرد تا شايد بتواند اثري از او بيابد. پرواز زياد خسته اشكرده بود و نياز به نوشيدن كمي آب داشت. پس در كنار نهر به زمين نشست و قدري آبخورد. . اكنون كه تشنگي اش برطرف شده بود. دوباره از فكر سرنوشت نامعلوم فرزندش كه اكنون تشنه و گرسنه در دشت به هر سو مي رفت. اشگ در چشمانش حلقه زد و قطره اي از آن در آب نهر افتاد
.......
موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک

يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . روزها ي روشن وشاد مي گذشتند و هر شب چه مهتابي و چه بي ماه با هزاران هزار ستاره درخشانش كه برباچادر سياهش پاشيده بود ،، عبور زندگي رو زمزمه ميكرد ...... هر طلوع ، بامدادي تازهبود براي وفا و خانواده اش ........ و باغ همه زندگي آنها .
وفا صداي زيباييداشت كه نسل به نسل به او رسيد ه بود . خانواده او آنقدر مشهور بودند كهكمتر كسيبود كه با نام و آوازه آنها آشنا نباشند.
باغ بزرگ و خرمي كه وفا در آن زندگي ميكرد ، اگر نگوييم بيشتر كه در همان حد معروف و زبانزد همگان بود .
باغي پرازدرختان ميوه و گلهاي رنگارنگ .............. درختان ، زيتون ، پرتقال ، انار ،سيب و ليمو ....... و گلهاي ياسمن ، نيلوفر ، شقايق و زنبق جاي جاي باغ رو بهتابلويي زيبا تبديل كرده بودند .
وفا اين خانه را كه پشت در پشت همه پدرانش درآن بدنيا آمده و زندگي كرده بودند بسيار دوست داشت و حاضر نبود حتي لحظه اي از آندور شود.
يك روز صبح وقتي مانند هميشه . براي تماشاي طلوع خورشيداز خواب بيدارشده بود. صدايي آرام و مهربان را شنيد كه نام او را مي خواند. وفا .......... وفا .........
وفا دوستانه اما متعجب پرسيد: تو كه هستي ؟....
صدا گفت : سلام
وفا پاسخ داد و دوباره پرسيد تو كه هستي ؟
.........
موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک
.jpg)
يكي بود ويكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گذشته هاي نه چندان دور و نهچندان نزديك ، در كنار جنگلي سر سبز و خرم ، دختركي زندگي مي كرد اسم اين دختر كوچكمريم بود. پدر و مادر مريم براي دو سه روزي به شهر رفته بودند. تا مقداري وسايللازم براي نوزاد جديدي كه در راه داشتند تهيه كنند. اونها به مريم سفارش كرده بودند . كه مراقب خودش باشه و توي اين مدت به جنگل نرود.
اما اون بدون اينكه گوش بهتوصيه پدر و مادرش بكنه ، صبح كه از خواب بيدار شد. تصميم گرفت براي گشت و گذار بهجنگل بره. پس دست و صورتش رو آبي زد ، مقداري خوراكي برداشت و جاده باريكي رو كهكنار خانه شان بود گرفت و رفت.
مناظر زيباي جنگل حسابي هوش وحواسش رو برده بود . و تنها وقتي به خودش اومد كه متوجه شد گمشده و راه بازگشت به خانه رو نمي تونه پيدابكنه. بغض گلوش رو گرفته بود با خودش مي گفت اي كاش به حرف پدر و مادرم گوش مي كردمو به جنگل نمي اومدم .اما ديگه براي پشيماني دير شده بود. كنار درختي نشست و به اونتكيه داد و سرش رو توي دستش گرفت و زد زير گريه. با خودش ميگفت: ديگه هرگز پدر ومادرش و نخواهد ديد.
..........
موضوعات مرتبط: قصه هاقصه های کودک
















































